کد مطلب:246058 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:163

راوی این واقعه ی شگفت انگیز، مردی است از سادات مدینه که ترجیح می دهد نامش مخفی ب
راوی این واقعه ی شگفت انگیز، مردی است از سادات مدینه كه ترجیح می دهد نامش مخفی بماند
او می گوید:

عاشق كنیزی زیبا و گرانبها شدم كه نه امكان خریدن آن را داشتم و نه توان دل بریدن از آن. بی تاب و مستأصل شده بودم. بعد از سالهای سال اولین زنی كه دوستدارش شده بودم، در اختیار مردی بود كه به بهایی گزاف می فروخت. بهایی كه من در خواب هم نمی توانستم تداركش كنم. از وقتی كه آن زن را در بازار برده فروشان دیده بودم، خواب و خوراك را و زندگی را و خودم را فراموش كرده بودم.

مدام با خودم واگویه می كردم كه اگر او را بفروشند دیگر هرگز چشمم به جمالش روشن نخواهد شد و هیچ امیدی به وصالش نخواهد ماند.

و اگر نفروشند - كه خدا كند نفروشند - به سان آینه ی حسرتی پیش چشم خواهد بود و ستاره ای در آسمان كه دیده می شود، اما چیده نه.

هزار راه را مرور كردم. همه بن بست و بی نتیجه.

تنها یك راه باقی ماند و آن، طرح مشكل با امام بود. كسی كه هیچ گره ای برای دستهای او گره نمی نمود. امید، چرا، اما توقع نداشتم كه امام برایم كاری بكند. همین قدر كه درد دلم را بشنود و دعایی بر دلش یا زبانش بگذرد برای این دل خسته التیام خواهد بود.



[ صفحه 98]



امام ما، جواد حرفهایم را شنید؛ اما هیچ نگفت، نه پرسشی، نه سؤالی، نه رهنمودی، نه دعایی، هیچ. سكوت محض.

فردای آن روز، باز روانه بازار شدم تا آن گوهر دوست داشتنی را لااقل یك بار دیگر ببینم. او را فروخته بودند. جای خالی او بود و آهی كه از نهاد من برآمد و امیدی كه به یأس بدل شد و آتشی كه به خاكستر نشست.

نفهمیدم كه چگونه باز سر از خانه ی امام درآوردم. این بار اما بی تاب تر از روز پیش. به محض دیدن امام بغضم تركید و اشكهایم به دامان امام پاشید.

امام ما، جواد، دست بر شانه های لرزان من گذاشت و فرمود: «برخیز! برخیز تا با هم به باغی در این اطراف برویم. شاید كه تفرج در باغ غم از دلت بزداید و بار سنگین اندوهت را سبك كند.»

اطاعت كردم و با امام روانه شدیم. من بودم، امام بود و تنی چند از یاران او.

من اما بی ملاحظه امام و اطرافیان او مدام و بی وقفه گریه می كردم.

به نزدیكی باغ كه رسیدیم، امام ما، جواد، به یاران دیگرش فرمود: «شما در اینجا بمانید تا ما با این عزیز گشتی در این باغ بزنیم.»

یاران بر جای ماندند و من و امام وارد باغ شدیم. باغی در نهایت شكوه و زیبایی و طراوت. از میان درختان سرسبز باغ گذشتیم و به عمارتی مجلل رسیدیم.

امام وارد عمارت شدند و من به دنبالشان. اتاقها همه مفروش بود و وسایل و مایحتاج همه در نهایت سلیقه گسترده.

در اتاقی انواع و اقسام خوردنی و نوشیدنی انباشته بودند و در



[ صفحه 99]



اتاقی دیگر وسایل خواب و آسایش و استراحت.

در آخرین اتاق كه به دست امام گشوده شد، ناگهان زنی به چشم آمد كه در صدر اتاق بر تختی تكیه زده بود.

من چشم فروبستم از نامحرم و روی برگرداندم.

اما امام ما، جواد فرمود: «چشم باز كن عزیز! این زن محرم توست و همسر تو.»

چشم باز كردم. همان زنی بود كه در آرزویش بودم و در حسرت وصالش.

جز رؤیا نمی توانست باشد آنچه پیش روی من بود.

باور نكردم كه در بیداری ام، مگر زمانی كه امام مهربان دست بر شانه ام گذاشت و فرمود: «این زن، این باغ و همه آنچه در اوست از آن توست.»

وقتی كه چشم حیرت گشودم امام ما، جواد رفته بود و من مانده بودم و وصال به آنچه از سقف آرزوهایم هم بلندتر بود. [1] .



[ صفحه 100]




[1] حديقه الشيعه - مقدس اردبيلي - صفحه ي 682.